تلخ ..........
میخوام براتون یه حقیقت خیلی غمگین بگم
یه روزی دختر پسری باهم دوست بودن
یه روز از این روزای خوب پسر به دختر زنگ میزنه میگه:
میخوام همه چیو تموم کنیم من دیگه دوست ندارم
دختر میگه:پس کی بود میگفت بی تو یه روزم زنده نمیمونم
حتما الان یکی ازمن بهتر اومده نه
پسر میگه :اره
بیا همون کافه همیشگی
که بهت دستبندی که برام خریدی و بدم
دختر با چشای باد کرده وحشت ناک میره
بعد دختر بهش میگه:
دیگه تموم شد دیگه اره
پسر میگه:
اره اون حرف برای قدیما بود
همین لحظه دختر قرص برنج ازتو دستش درمیاره و میخوره
پسرم متعجب میشه
میگه:
من باهات شوخی کردم دیوونه
میخواستم ازت خواستگاری کنم برای همینم گفتم همچی تموم شد
همون لحظه پسر رو زانو اش میشینه و خواستگاری میکنه
وحلقه رو تو دستای سرد و بیروح دختر میکنه
بعد دختر التماس میکنه ک زنده بمونه تا باعشقش ازدواج کنه
بعد وقتی که میرسن بیمارستان
دختر میگه:
تو باید بری دنبال یکی دیگه من دارم میمیرم
و حلقه رو از تو دستاش در میاره
همون لحظه پسر با اشکاش زمین بیمارستان رو خیس کرده بود
میگه:نه عشقم اگه تو بری منم میام هیچی نمیشه
و هنوز پسر تو حصرت عشقش میسوزه